افسانه های مازندرانی – پاشنه بر دار مبند قسمت دوم
روباه دو سه بار دیگر نیز توانست زاغ را با این حیله بترساند و دو سه بچهی دیگرش را بخورد. زاغ از این وضع به ستوه آمد…
افسانه های مازندرانی داستان های مازندرانی افسانه مازندرانی
افسانه پاشنه بر دار مبند
داستان طبری
قسمت اول را از اینجا بخوانید ⇐ افسانه مازندرانی پاشنه بر دار مبند قسمت اول
روباه دو سه بار دیگر نیز توانست زاغ را با این حیله بترساند و دو سه بچهی دیگرش را بخورد. زاغ از این وضع به ستوه آمد. ترس از تن و جانش پرید، تصمیم گرفت به جای ترسید، غصه خوردن و پنهان داشتن مرگ عزیزان، چارهای بیندیشد. بر آن شد موضوع را با داییاش مطرح کند و واقعه را برای او شرح دهد، به خاطر آنکه داییاش رک، نترس و بیباک بود. زاغ وقتی تمامی آنچه را که رخ دادهبود برای داییاش تعریف کرد، دایی از این همه سادگی زاغ خندهاش گرفت. به چهرهی درماندهی او نگریست گفت: «چرا در تمام این مدت واقعهی به این مهمی را پنهان داشتی.» زاغ در نگاه دایی، خود را پرندهای ترسو و یادهدل یافت که حتا نمیتواند از عزیزانش به درستی دفاع کند. زاغ سر پایین آورد، اشک در چشمش حلقه بست، در میاه هقهق گریه گفت: «فقط بهخاطر حفظ بقیه این کار را میکردم اما دیدم اگر ادامه پیدا کند بقیهای نمیماند این بود که پیش شما آمدم.» دایی گفت: «خوبه حداقل برای حفظ بقیه تصمیم گرفتی کار درست را بکنی. کاری که میبایست از همان اول انجام میدادی. به هر ترتیب باز هم دیر نشده اگرچه حساب کنی باز هم خیلی دیر شد و تو چندتایی را از دست دادی. با این همه باز به قول گفتنیها جلو زیان را هر وقت بگیری منفعت است.»
دایی چند لحظه سکوت کرد و بعد رو به زاغ کرد و گفت: «هیچ میدانی روی چه درختی لانه درست کردی. و درخت تا چه اندازه کهن، قوی و بابنیه اس. روباه چه جثهای دارد که بتواند درخت به این قدمت و قدرت را از ریشه بهدر آورد. روباه کارش زبانبازی است. و از این راه زندگی انگلیاش را ادامه میدهد. از آنجایی که توان رویارویی ندارد از حیله درمیآید. او مفتچر است بهویژه نسبت به آنهایی که از او ضعیفترند. در چپاول بیرحم است و در برار آنهایی که از او قویترند، حیلهی پادویی دارد تا زیر پا نماند، او بیشرمترین حیوان است. او مردهخور است. بر روی نعش هر مردهای زوزهی او بلند است. نه از زاری زار مرده، بلکه از آنروی که اگر دیگران بیایند و او بینصیب بماند چه کند؟» هر لحظه نفرت زاغ نسبت به روباه بیشتر و بیشتر میشد.
و داییاش همینطور از پستی و رذالت روباه نمونهها میگفت و در پایان سخن به زاغ گفت: «اگر بار دیگر روباه آمد، از خالیبندی او نترس و از چهرهی برافروخته و مصمم او لرزه به دل نگیر، کاری از دستش برنمیآید. به او بگو، پاشنه بر دار مبند برو، زوزه بر دار مکن.»
زاغ روحیهاش را بهدست آورد و به لانهاش برگشت و به فکر فرو رفت که «دایی کلاغه» راست میگفت. اگر او قدرت درآوردن یک درخت را داشت، خب موقعی که من نبودم این کار را میکرد. چرا این فکر به ذهن من نیامد. اگر او واقعاً رحم داشت، چرا بچههای مرا زندهزنده جلو چشمان من درید وبا دندانهای خونآلودشبا لذت تمام آنها را میخورد. دایی راست میگوید، قدرت او آنقدر نیست. او نه میتواند از درخت بالا برود و نه توان کندن درخت را دارد. در این اندیشه بود که صدای پرخشم روباه از زیر درخت شنیده شد. زاغ دید که روباه همانطور که زبان به تهدید دارد، پاشنههایش را به زیر درخت گرفت با این ژست که هربار اراده کند درخت را از بیخ و بن میکند. بچهزاغها از وحشت زیر بال یکدیگر فرو میرفتند که آنی نباشند که به پایین پرت میشوند.
زاغ دستی به محبت و سرشار از آرزو بر روی زاغچهها کشید. خندهای ته دل سر داد و به روباه گفت: «پاشنه بر دار مبند برو، زوزه بر دار مکن.» روباه گفت: «این درس را آن دایی پدرسوختهات بهت یاد داد. بهش بگو بههر حال بههم میرسیم.» زاغ قهقههای سر داد و گفت: «خالیبندیات را فراموش نمیکنم.»
منبع: مجله شمالگردی
دسته ⇐ افسانه های مازندرانی